پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
😊ساخت وبلاگ پسرم☺😊ساخت وبلاگ پسرم☺، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

😘درددل برای پسرم پارســـــا😘

خدایا پناهش باش

خدایاااااااااااا   پسرم ...معصوم و کوچولویم کنارم نیست...   ای خدای خوبم ... ای کاش میشد پسرم کنارم باشه....ای کاش میشد منم یه روز .فقط یه روز مثل تو خدامیشدمو از اون بالانظاره گر....فقط و فقط پسرمو نظاره میکردم که در چه حالیه و اوقاتش چجور میگذره.....   خدااااااااجونم میدونم تو درد دادی و درمان ... میدونم سختی دادی و آسودگی.... ای خدا فقط گاهی اوقات مثل بیماری که ب مراقبتهای ویژه نیاز داره...منم حال اون اون بیمارهارو دارم...گاهی اوقات به نگاه ویژت نیاز دارررم..   بعضی وقتا با خودم فکر مکنم یعنی الان دوسالش شده و من نمیتونم ببینمش...یعنی نمیتونم بفهمم به کی رفته...ن...
26 شهريور 1395

مث همیشه دلتنگ...

  صدایت در گوشم زمزمه میشود ......! و نگاهت در ذهنم مجسم میشود ...! ولی ... من تو را میخواهم .. نه خیالت را .....!   دوستت دارم پسرم... من هر روز و هر لحظه نگرانت میشوم ک چه میکنی !؟ پنجره اتاقم رو باز میکنم و داد میزنم: تنهاییت برای من...غصه هایت برای من... همه بغضها و اشکهایت برای من... بیماری هایت برای من.... تو فقط بخند..فقط شادی کن... تا من هم خیالی بشنوم صدای شادی ات را.... صدای خنده هابت را..... صدای همیشه خوب بوئنت را.... دلم برایت تنگ شده.... این روزها هوا دلگیر است....و من دلگیرتر....   دلتنگم..دلتنگ خیلی چیزها......
21 شهريور 1395

خدایا دلتنگشم....

  سلام   پسرم ... با خاطراتت کنار امدم... من قول داده ام که هرروز مرورشان کنم... انها هم  عهد بستند   اتشم نزنند  ولی  چه فایده....  من به عهد خود وفادار .. ولی خاطراتت بدقول بدقول....   حرف ها بر سر دلم عقده کرده است...                            چند روزیست نگذاشته اند حرف بزنم... میخواهم گوشه ای بنشینم و کمی تنها باشم                &nbs...
17 شهريور 1395

بدجور کلافم....خدای خوبم...

بعضی وقتا دلم برای خودم تنگ میشه...برای روزای با پسرم بودن... برای باورهایم..آرزوهایم...😢 خدایااا...! هیچ دلی رو , هیچ کجای دنیا دلتنگ نکن... چون یه روز خسته میشه میشکنه... 😢😢😢 دلم آرامش میخواد...آرامش ابدی...چیزی که خیلی وقته دنبالشم... چیزی که بندبند وجودمو آروم کنه... خدایا ببخشم ک دارم نق میزنم... آخه دلم خیلی گرفته...😢 بوی تنهایی میاد... از تنهاییام مینویسم.. از درد بی درمانم... از حسرتی ک تودلمه... نوشته هام همه تلخ تلخن...😢😢 همش دنبال یه جمله میگردم احساسمو بیان کنه..اما انگار جمله پیدانمیشه..! خیلیا میان , میخونن و چشمشون دنبال چیزایی میگرده ک حرف دلشون باشه.. ولی نوشته های من با همه فرق داره... یکی درباره خدا..یکی درباره خوشی...
13 شهريور 1395

دلم گرفته...

با چشمهایت حرف دارم...میخواهم ناگفته های بسیاری رو برایت بگویم... از حالم.... از بغض های نبودنت.... از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب می مانند...! تمام این روزهایم , دلتنگی آغوشت رهایم نمیکند....! 💘 اما همینکه که لابه لای کلماتم هستی ؛ نفس میکشی ؛ همین که پناه واژه هایم شدی.. همینکه کلماتم از "تو " یتیم نشده اند..کافیست..... 💗 برای یک عمر آرامشم باش...حتی همین قدر دور...!👶 خدایا.... گاهی که دلم از این و اون..زمین و زمان میگیرد؛ نگاهم رو ب سوی تو وآسمون میگیرم... و اونقدر باهات درددل میکنم  تا کم کم چشمهایم , با ابرهای بارونیت همراهی میکنند... اونوقته که تو می آیی  و تمام فضای فضای دلم رو پر میکنی از خودت... از بود...
7 شهريور 1395

اینم از عکسای دیگت..خوشکلم...

پسرم... این موتور رو برادرم چند وقت پیش خریده... بعدش صدام میکنه .میگ بیا روی موتور رو بخون... منم خوندم .. دیدم اسم موتور اسم پارسا هست... منم ازش عکس انداختم... قربون اسم خوشکلت برم نفسم.. قربون عکست برم من...یه دونمی...  ای خداااا... تو میدونی وقتی عکساشو میبینم .. گوشیمم لمسشو دیگ دارم خراب میکنم . از بس بوس میکنم عکسای پسرمو... ای خدا خودت کمک کن...  اینجا شنیدم افتادی زمین..چونت زخم شد... من پیش مرگت بشم الهی... خدااااایا خودت مراقب پسرم باش... ازت خواهش میکنم... کمک کن هیچوقت بلایی سرش نیاد... من بمیرم خدا .و این روزا رو نبینم..... 😢     عکسای دیگتم تو پست پایینی گذا...
2 شهريور 1395

تولد دوسالگیت مبارک نفسم... 🌷

تک تک ثانیه هایی که تو رو کم دارم ... ساعتم درد... دلم درد... و جهانم درد است....   😔                         چه زیباست نُه ماه انتظار... نُه ماه دلتنگی... نُه ماه اضطرابی ک از هر گوشه سرک میکشید که چ میشود... نُه ماه سخت خوابیدن و سخت خوردن... نُه ماه حسرت لمس کردنت... در آغوش کشیدنت... و تو آمدی و دنیای مرا دگرکون کردی.... و مرا مادری کردی عاشق... ❊   شب یکشنبه بود... شدت درد ، مادری  را از جایش بلند کرد... ساعت ۹ و ۲۵ دقیقه شب شد...کودکی بدنیا آمد...نامش شد پارسا .... شده بود همه دنیای مادر ...  اما ... اما سرنوشت " بی او " نوشت...
2 شهريور 1395
1